Poetry Reading
کوهِ روبهرو
تا
کوهِ پشتِ سر
دراز به دراز
راه میروی
در راهروی درازِ
از تاریکی تا خورشید
خورشیدِ سرت
پیشانی آفتابی
موهای سپیدت
بر پیشانی آسمانی
ساکتاند
در صف ایستادهاند
تماشاچیانِ رویای جاودانگیات
آهن در گونههای سپید
فلز در تیغهی بینی استخوانی
من چه گویم؟!
بیجان بیافتم بر سر راهت؟
بوسه زنم بر گوشهی پیراهنت؟
«نگاه کن لعنتی!»
«چشم بینداز بر من»
«نگاه کن لعنتی!»
و میافتند زنانی بر پاهای مجسمهات
اشکی از صورت گچیات بر چهره افتاده
نشان معجزه
مردهاند
میمیرند برایت
این کورانِ کودن
«نگاه کن لعنتی!»
من در صفِ تاریخ
در ردیفِ دوم ایستادهام
به قرنی
به قرنها
پیوستهام
منتظر آن نگاهِ نخست
که دیگر نیست
که دیگر نیستی
بیحاصل میافتم از صخرهی کوهی
تا عمقِ دریا
تو ماهی در تورِ دیگری
بالا میروی میانِ آشغالهای تاریخی
میچسبی به تنِ تور
تن مردهات
الماسی در زبالهدان تاریخ
من نگاهِ آخرم
نگهم دار!
بگذار قبل از جهنم
یکی دو بار نگاهت کنم
دو سه بار
سه چهار بار
سیرت ببینم!
میدانم بعد از این نگاه
کور خواهی شد
میدانم
چشمانات را
در کاسه
در دستانات
خواهند گذاشت
صبر کن!
صد سال بعد
در تابلوی کلیسایی
ذکر مصیبتات را اشک خواهم ریخت
سالی که به هم رسیدیم
تمام شد تمامِ روزهایمان
کودکانمان سیلی خورده و تبدار
گوشهی لباسِ مادر
به دندان
تماشای مرگ را
در چشم گرفتند
من از تکهتکه شدنات هراس دارم
میترسم
صد سال بعد
پیدایت نکنم
در این سالهای جر خورده
از بالای صخرهای
کوهی
هلات میدهم
دو دست میکوبم
بر سینهی صاف مرمر خوردهات
مرگات را
یکبار
با یک دست
دست من
آسانتر است دیدن
یا صد خنجری که ذره ذره
میدرند سفیدی پوستات را از سرخی گوشت
صد سال بعد
شهری در بالای این صخرهها میسازند
به نام تو
من دیوانهی تو
شهر را
به گوشات زنجیر میکنم
چون گوشواره
میکشم
میکشم
میکشم
تا دریا
تا جلوی پاهای تو
که زیر لباس نامرئی و لغزان من
ذره ذره
دور میشود
قدم به قدم
سال به سال
شهری به دوش
تا دستم به دامانی آویزان شود
تا آویزان بمانم
از شهری
که به نام توست.
بیست و یک شهریور ۱۳۹۱
این تن توست
که من را میکشد
این تن من است
که میکشد تو را
بیواسطه
بدون من
من تنها قطرهای شورم
از چشمی
که مال من نیست
من فریادی تلخم
از هنجرهای که مال من نیست
این تن توست
که دشمن است
با من
با تو
که نمیگذارد
بیواسطه
بلعیدن را
بدون دندان
بدون گلو
تن برای
تن
برای تو
من
برای تن
برای تو
ساده است بازی با تن
کشتن من
شکست تو
این تو بدون من
من بدون تو
تو بدون تن
کاش منقار مرگ
پرواز پرندهی زمان
بیمن
بیتو
میرفت
کاش تنهای ما
بی ما
به ماندن تن میدادند._
27.12.2017
…۳
ساده نوشتن
دستهايي سفيد و چاق ميخواهد
و دستهاي سفيد و چاق
پيراهن
يا حداقل دستکشي
بدون پارگي
بدون زخم
و ديوانگي رمز چمدانيست
که پشت دختر بچه را خم ميکند
و تو دستات را بلند ميکني
محکم پشت من ميکوبي
و با محبت ميگويی:
«قوز نکن!»
و جاي دستات براي هميشه
بر پشتام باقي ميماند.
۱۸ اسفند ۱۳۷۹